فرهنگ اصطلاحات فارسی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 272
نویسنده : جاذبه وب

 


آب از آب تكان نخوردن: حادثه اي رخ ندادن, رخ ندادن جنجال و هياهويي كه احتمال بروز آن كم و بيش مسلم بوده است

آب از لب و لوچه كسي راه افتادن: شيفته و فريفته شدن, به نهايت طمع افتادن آب خوش از گلوي كسي پايين

نرفتن: با سختي و مشقت بسيار گذراندن

آب زير پوست كسي دويدن: پس از بيماري و لاغري اندكي چاق شدن

آب شدن و به زمين رفتن: گم شدن و ناپديد شدنم از ميان رفتن و نابود شدن

آب كسي با كسي در يك جوي نرفتن: با هم نساختن, هم سليقه و همفكر نبودن

آب ها از آسياب افتادن: فرونشستن هياهويي كه به دنبال حادثه اي برخاسته باشد. از ياد رفتن ماجرايي كه در زمان خود جنجالي ايجاد كرده باشد

از آب در آمدن : نتيجه دادن, واقع شدن, حاصل شدن

خود را به آب و آتش زدن : به هر وسيله سخت و پر خطر متوسل شدن, براي رسيدن به مقصود خود را به مخاطره افكندن, هر خطري را استقبال كردن

آبگاه: مثانه

آب و تاب: تكلف, پيرايه, لفت و لعاب

با آب و تاب : با شرح و تفصيل

آب و جارو: رفت و روب و آب پاشي

آبروريزي: رسوايي, افتضاح

آبروريزي بارآوردن: باعث رسوايي شدن, افتضاح بارآوردن

آخر سر: بار آخر, نوبت نهايي, سرانجام, آخر كار

آذين بستن: زينت كردن دكان ها و بازارها در روزهاي جشن و شادماني

آرزو به دلي: آرزويي كه برآوردنش به هيچ وجه مقدور نيست

آروغ زدن: صدايي مخصوص كه اغلب پس از نوشيدن مشروبات يا غذاي زياد از دهان خارج مي شود و از لحاظ اصول معاشرت نوعي بي نزاكتي به حساب مي آيد

آسمان غرمبه: رعد, صداي رعد, آسمان غرش,‌آسمان غره

آس و پاس: در نهايت فقر و تهي دستي بودن

آسياب: محلي كه در آن گندم را آرد مي كنند

آش براي كسي پختن: براي كسي توطئه ترتيب دادن, براي اذيت و تنبيه كسي تصميمي گرفتن و تداركي ديدن

آشپزباشي: رييس آشپزها

آشنايي ندادن: در حضور آشنايي خود را به بيگانگي زدن

آش و لاش: متلاشي, له و لورده, زخم و جراحت بزرگ

خود را آفتابي كردن : خود را نشان دادن

آفتاب زردي: غروب آفتاب, هنگامي كه آفتاب در افق به رنگ زرد در مي آيد

آه از نهاد كسي برآمدن: غايت تأسف و تحسر دست دادن

آه در بساط نداشتن: بي چاره و بي نوا بودن

آه نداشتن كه با ناله سودا كردن: سخت بي چيز و تهي دست بودن

آيين بندي: آذين شهر, شهرآراي

اته پته كنان: با لكنت حرف زدن

اجاق كسي خاموش شدن: بي فرزند شدن, بلا عقب ماندن

اجاق كسي كور بودن: فرزند نداشتن, نازا بودن, عقيم بودن

اجاق كور: آن كه فرزند ندارد, بلا عقب

اجق وجق: چيزي رنگارنگ, به رنگ هاي بسيار تند و زننده. لباسي كه هر جزء آن به رنگي ديگر است و تركيبي ناهماهنگ و زننده ايجاد كرده است

اجل معلق: مرگ ناگهاني

احدالناس: كسي, احدي, فردي

ادعا كردن: مدعي بودن

ارزيدن: ارزش داشتن

از(عز) و جز: التماس و گريه و زاري

از و جز افتادن ـ به: با نهايت درماندگي و لابه و زاري و رحم طلب كردن

اژدها: ماري افسانه اي و عظيم كه آتش از دهان خود بيرون مي داده است

اسم و رسم: نام و مقام, شهرت و اعتبار

اشتباه درآمدن ـ از: به خطاي خود پي بردن

اشرفي: سكه طلايي كه سابقاً در ايران رواج داشته

اشك شوق: گريه شادي

اصل كاري: قسمت عمده كار, آن كار يا آن كس كه در مرحله اول اهميت قرار دارد

اصل مطلب: مقصود اصلي

اطلس: پرنيان, پارچه ابريشمي

افاده: تكبر, تكبر فروشي

افاده آمدن / افاده فروختن: كبر ورزيدن, تفرعن

افتان و خيزان: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن

افسون: سحر, جادو

افلاس: ناداري, تنگدستي

افلاس افتادن ـ به: به ناداري دچار شدن, به تنگدستي گرفتار آمدن

اقبال: بخت, طالع

الا: مگر, به جز

الا و بلا: به خدا كه اين است و غير از اين نيست

الا و للا: الا و بلا

التماس: درخواست تضرع آميز

القصه: قصه كوتاه, سخن كوتاه

الك: غربال

النگو: دستبند, حلقه اي از فلزات گران بها كه زنان براي زينت خود به مچ دست هاشان مي كنند

امان راه را بريدن: بخش عمده راه را طي كردن

امان كسي را بريدن: كسي را مستأصل كردن, درمانده كردن

به امان خدا گذاشتن : چيزي را رها كردن و آن را به اميد خدا و به دست روزگار سپردن

امان بودن ـ در: در پناه بودن

امرار معاش: گذراندن زندگي از طريق كسب و كاري

امر و نهي: فرمودن و باز داشتن كسي را از كاري

امن و امان: ايمن و محفوظ

انبان: كيسه اي بزرگ از پوست دباغي شده گوسفند

انداختن: قطع اعضاي بدن

اِنس: مردم, آدميان

انگار: مثل اينكه, خيال كن, فرض كن

انگشت به دهن ماندن: متحير شدن

انيس و مونس: همدم و يار

اوقات تلخي: عصبانيت, ترش رويي, عبوسي

اولاد: فرزندان, فرزند

اول و آخر: سرانجام, عاقبت, به هر حال

اهل: مقيم, ساكن, باشنده

اهم و اوهوم: سر و صدايي كه كسي براي اعلان حضور خود ايجاد مي كند

ايلخي بان: محافظ و نگهدارنده رمه اسب

اين ور آن ور: اين طرف آن طرف, اين سو آن سو

بابا قوري: نوعي كوري كه چشم آماسيده و به رنگ چشم مرده در مي آيد, كسي كه تخم چشم او برآمده و نفرت انگيز است و آن را شوم مي دانند

باب دندان: چيزي كه مناسب حال و باب طبع باشد, مطابق ميل, دلچسب

باجي: كلمه اي است براي خطاب به زن ناشناس

بر باد رفتن : از دست رفتن, تلف شدن, نيست و نابود شدن

به باد (فنا) دادن : هدر دادن, حرام كردن

به باد كتك گرفتن: يكريز كتك زدن

بارآوردن: سبب شدن, ايجاد كردن, نتيجه دادن

بار انداختن: توقف كردن, ماندن, اقامت گزيدن

بار خود را زمين گذاشتن: وضع حمل كردن, زاييدن

بار سفر بستن: تدارك سفر ديدن

بار گذاشتن: گذاشتن ديگ محتوي مواد غذايي بر روي اجاق

بار و بنديل: اسباب و بساطي كه اشخاص با خود مي برند

زير بار نرفتن : قانع نشدن, نپذيرفتن

باري از دوش كسي برداشتن: از زحمت و رنج كسي كاستن, از مشقت كسي كم كردن

بارو: ديوار قلعه, حصار, باره

باز: پرنده اي شكاري و تند پرواز كه چنگال هاي قوي و منقار مخروطي كوتاهي دارد

بالا: قد, قامت

بال بال زدن: از درد يا بي قراري به پيچ و تاب افتادن

باي بسم الله: اول هر چيز, ابتداي امر

بپا: به هوش باش, متوجه باش, مواظب باش

بخت: اقبال, شانس

بخت برگشته: تيره روز, سياه بخت

به بخت خود پشت پا زدن : فرصت مناسب و توفيق آميزي را از دست دادن, از خوشبختي مسلمي چشم پوشيدن
بخيه زدن: كوك زدن, دوختن

بد به دل راه ندادن: خيال بد نكردن, به ترديد دچار نشدن

بد تركيب: زشت

بد جنس: بد ذات, بد طينت, بد نهاد

بد چشم: مردي كه به زنان نامحرم به نظر شهوت نگاه كند

بد زبان: بد دهن, دشنام دهنده, بد سخن

بد قلق: بد ادا, بد عادت, بهانه گير, بد سلوك

بدك: نه چندان بد

بد و بي راه: حرف هاي زشت. ناسزا, سخنان نامربوط و ركيك

بد هيبت: زشت, بد قيافه و زمخت

بربر نگاه كردن: خيره نگريستن

بر بيابان: وسط اين بيابان بي آب و علف، جايي که کسي يافت نشود

بر: سينه

برملا: آشكار

برملا كردن: آشكار كردن, فاش كردن

بر و بيابان: دشت و صحرا

برو بيا: رفت و آمد, دم و دستگاه

برو بيا راه انداختن: آمد و شد بسيار راه انداختن و پذيرايي كردن

بر و رو: چهره خوبي داشتن, قد و قامت

بروز دادن: اسرار فاش كردن, سري را آشكار كردن, لو دادن

بر وفق مراد: مطابق ميل.

بزك دوزك: بيان آرايش زنان با لحن شوخي.

بزك كردن: آرايش كردن زنان.

بزن و بشكن: هياهو و شلوغي حاصل از شادي و طرب.

بزن و بكوب: ساز و آواز و رقص در مجلس بزم.

بساط چيزي را راه انداختن / پهن كردن: وسايل آن را مهيا كردن.

بساط راه انداختن / در آوردن: الم شنگه راه انداختن, رسوايي و مرافعه به بار آوردن.

بسم الله: جمله اي است كه هنگام تعارف به كار مي رود و گاه معني بفرماييد و ميل كنيد مي دهد.

بشكن زدن: برآوردن صدايي آهنگ دار از ميان انگشتان دست به قصد شادي.

بشور:‌بشوي.

بغ كردن: اخم كردن و ترش رو نشستن, عبوس شدن.

بغ كرده: عبوس, روي در هم كرده, خشمگين.

بغل: كنار, پهلو.

بغل زدن: كسي يا چيزي را در آغوش گرفتن, بغل گرفتن.

بكوب: با شتاب, تند.

بگو مگو: جر و بحث, مشاجره.

بگو مگو كردن: جرو بحث كردن, مشاجره كردن.

بلد: راهنما, كسي كه به عنوان شناسنده راه با كسي يا عده اي همراه مي شود, بلد چي.

بلد بودن: دانا و عالم بودن, وارد بودن, آگاه بودن.

بلند بالا: قد بلند, بلند قامت.

بله بران: قول و قرارهاي قبل از عروسي بين خانواده هاي عروس و داماد.

بنا: قرار.

بنا را به اين گذاشتن كه: چيزي را معيار قرار دادن.

بنا كردن به: شروع كردن به.

بند آمدن: متوقف شدن ريزش يا جريان مايعات.

بند انداختن: برچيدن موي صورت زنان با نخ تابيده.

در بند چيزي بودن : به فكر چيزي بودن.

بندانداز: زني كه با بند موي صورت زنان را در مي آورد, سلماني زن.

بو بردن: حدس زدن, تخمين كردن, از قراين امري آن را فهميدن.

بوسيدن و كنار گذاشتن: ترك گفتن و رها كردن عادت يا كاري را.

به جهنم: خوب شد كه چنين شد, به درك.

به كلي: تماماً.

به محض: به مجرد, همان وقت كه.

به هم زدن: به دست آوردن, تهيه كردن. باطل كردن.

به هواي: به سوداي, به آرزوي.

بي برو برگرد: قطعاً, بي چون و چرا, بدون ترديد.

بي تاب شدن: بي قرار شدن, بي طاقت شدن.

بي حساب و كتاب: خارج از اندازه, بسيار زياد.

بيخ: تنگ.

بيخ خِـر: بيخ گلو.

بي خودي: بي علت, بي سبب.

بي خيال: بي فكر, غافل, لاقيد, فردي كه به چگونگي امور اهميت نمي دهد.

بي خيال بودن: اهميت ندادن, نگران نبودن.

بي خيالي زدن ـ خود را به: خود را به لاقيدي زدن, نسبت به چيزي اهميت ندادن.

بي درد سر: بدون زحمت.

بي دل و دماغ: تنگ خلق, ملول, افسرده.

بيرون زدن: يك مرتبه از خانه يا جايي درآمدن.

بي سر و پا: فرومايه, پست.

بي عرضه: آدم ناقابل و بي مصرف, كسي كه كارها را با بي لياقتي انجام دهد.

بي غل و غش: بي حيله, بي مكر و فريب.

بيق بيق بودن: خنگ بودن, به تمام معنا احمق بودن.

بي گدار به آب زدن: ناسنجيده به كاري اقدام كردن, به كاري كه حساب سود و زيان يا پيروزي و شكستش نامعلوم است پرداختن, بي احتياطي كردن.

بي مايه فطير است: بدون مايه و سرمايه كار انجام نمي شود.

بي وارث: آنكه خويشاوندي ندارد كه پس از مرگش از او ارث ببرد.

بي هوا: ناگهان: ناغافل, غفلتاً.

بي هيچ چون و چرا: بدون هيچ گونه عذر و بهانه اي.



پا درآوردن ـ از: كشتن, سخت مانده و از كار افتادن.

پا افتادن ـ از: سخت درمانده و خسته شدن. مردن. به زمين افتادن.

پاي كسي افتادن ـ به (دست) و: با عجز و التماس تقاضا كردن.

پا نگه داشتن: تأمل كردن, صبر كردن.

پاورچين پاورچين راه رفتن: آرام و بي صدا راه رفتن.

پاي كسي راه نگرفتن: تمايل يا جرئت كاري را نداشتن.

پاي خود بند بودن / شدن ـ روي: به خود متكي بودن, بي اتكا به اين و آن زندگي كردن.

پاپاسي: مبلغ ناچيز مانند غاز و دينار, پشيز.

پاپوش درست كردن / دوختن ـ براي كسي: او را به زحمت و زيان و خسارتي دچار كردن, براي او مانع ايجاد كردن.

پا تختي: مهماني روز بعد از عروسي.

پاشنه كفش را وركشيدن: آماده انجام دادن كاري شدن.

پاك: به كلي, يك سره, يكباره.

پت و پهن: داراي پهاني بيش از حد, خارج از تناسب و بي قواره.

پته كسي را روي آب ريختن: راز كسي را فاش كردن, كسي را رسوا كردن.

پچ پچ كردن: در گوشي حرف زدن, نجوا كردن.

پخ: صدايي كه براي ترساندن ناگهاني كسي در مي آورند.

پخمه: بي عرضه, ترسو, خجالتي.

پرت كردن: چيزي را به ضرب و يا قوت افكندن, دور انداختن.

پرت و پلا گفتن: حرف هاي چرند و بي ربط زدن, مزخرف گفتن.

پر: دامن و كناره هر چيز.

پر درآوردن: در غايت خوشي و سبك بالي و بي خيالي بودن.

پرده بيرون آمدن ـ از: آشكار شدن.

پرسان پرسان: با پرسيدن از كسان بسيار جايي را پيدا كردن.

پرس و جو كردن: پرسيدن, خبر گرفتن.

پرسه زدن: تفرج كردن, تفريح كردن.

پر و پخش: پراكنده.

پستو: صندوقخانه و فضاي كوچك در عقب اتاق يا ساختمان.

پس زدن: دور كردن, كنار زدن.

پشت اندر پشت: پشت به پشت.

پشت به پشت: نسل بعد از نسل.

پشت چشم نازك كردن: ناز و افاده كردن و كبر و غرور داشتن.

پف كردن: ورم كردن بر اثر بيماري يا زياد خوابيدن.

پق: اسم صوت براي خنده ناگهاني.

پكر شدن: حالت گيجي پيدا كردن, كسل و عصباني شدن.

پك زدن: يك نفس فرو بردن و بيرون دادن دود سيگار و نظاير آن.

پك و پوز: کسي که سر و وضع خوبي داشته باشد.

پلاس بودن: جايي را پاتوق خود قرار دادن, در جايي مدت متمادي ماندن.

پلكيدن: افتان و خيزان يا با ضعف و سستي رفتن, آهسته و آرام رفتن, ول گشتن, بي مقصود زندگي كردن.

پوز: دهان, پيرامون دهان چهارپايان.

پوزه: پوز

پوف كردن: دميدن به منظور خنك كردن غذا يا چاي يا خاموش كردن شعله كبريت و نظاير آن.

پول سياه: پولي كه از نيكل و مس سكه زنند, پول خرد.

پولك: فلس, زينت هاي دايره اي شكل و پر زرق و برقي كه زنان با آن جامه را تزيين مي كنند.

پول و پله: پول, وجه نقد.

پي: دنبال, عقب, پشت.

پيش دستي كردن: سبقت گرفتن از ديگري در انجام كار.

پيشكش كردن: تقديم كردن كوچكتر به بزرگتر هديه اي را.

پيشگاه: صحن سراي و خانه, فضاي جلو عمارت.

پيله ور: خرده فروش, دوره گرد؛ كسي كه دارو و اجناس عطاري و سوزن و ابريشم و مهره و مانند آن به خانه ها گرداند و فروشد.



تاراق و توروق: صدايي كه از به هم خوردن دو چيز ايجاد شود و باعث ناراحتي گردد.

تار و مار: پراكنده, پريشان, متفرق.

تازگي ها: اخيراً, به تازگي, جديداً.

تازه: پس از اين همه, اكنون, حالا.

تازه وارد: كسي كه تازه ورود كرده باشد و به تازگي آمده باشد.

تاق و توق: صداي به هم خوردن دو چيز به هم.

تپل مپل: چاق و فربه, معمولاً به بچه هاي فربه و سالم گفته مي شود.

تپيدن: بي قراري كردن.

تخت: راحت, آسوده.

تخم چشم: مردمك چشم, سياهي چشم.

تخم و تركه: نسل و اولاد (تحقير آميز).

تدبير كردن: چاره جويي كردن, پايان كاري را نگريستن.

ترتيب دادن: مرتب كردن, هر چيزي را در جاي و مقام خود نهادن و نظم دادن.

ترتيب كاري را دادن: مقدمات انجام آن را فراهم كردن.

تردستي: شعبده يا قسمتي از آن, چشم بندي. جلدي, چابكي.

ترس زبان كسي بند آمدن ـ از: از ترس توان حرف زدن را از دست دادن.

ترس بر ـ داشتن: به ترس دچار شدن.

ترس به دل كسي افتادن: از چيزي ترسيدن.

ترس توي دل كسي افتادن: ترسيدن, نگران و مضطرب شدن.

ترش كردن: عصباني شدن.

ترشيده: دختري كه در خانه مانده و سن و سالش بالا رفته و كسي او را به زني نگرفته است.

تركه: شاخه بلند و باريك و نرم.

تركيدن: شكاف برداشتن.

ترگل ورگل: زيبا و آراسته.

ترگل ورگل كردن: تميز كردن, زيبا و آراسته كردن.

تر و تازه: تميز, شاداب.

تر و خشك كردن: كودك يا بيماري را پرستاري كردن.

تر و فرز: چابك.

تشر: پرخاش, عتاب, سرزنش توأم با خشم و فرياد.

تصديق كردن: به درستي چيزي اقرار كردن.

تعريف كردن: بيان كردن, شرح دادن.

تقدير: سونوشت, قسمت, فرمان خدا.

تقلا كردن: براي انجام كاري تلاش و كوشش بسيار كردن.

تك پا: زماني كوتاه.

تكليف خود ـ را روشن كردن: وضع خود را مشخص كردن, موقعيت خود را معلوم كردن.

تك و تا: جوش و خروش.

تك و تا نينداختن ـ خود را از: به شكست و خطاي خود اعتراف نكردن, آخرين كوشش خود را به كار گرفتن, از رو نرفتن.

تك و تنها: تنها, يكه و تنها.

تلافي كردن: جبران كردن.

تله: دام.

تله افتادن ـ به: گير افتادن, به دام افتادن.

تلف شدن: از بين رفتن.

تلنگ ـ در رفتن: باد صدا دار خارج كردن, صداي مشكوك درآوردن.

تمام و كمال: كامل, به تمامي.

تنابنده: انسان, آدم, تنها بنده.

تنبان: زير جامه, ازار.

تن دادن: قبول كردن, پذيرفتن.

تندخو: بد خلق, خشمگين.

تندي: به سرعت, بلافاصله.

تنگ: نزديك, هنگامه.

تنگ آمدن ـ به: به ستوه آمدن, ملول گشتن, درمانده شدن, خسته شدن.

تن و توش: تاب و توان, اندام و هيكل.

تنوره كشيدن: در حال چرخيدن به هوا پريدن, عملي است كه در قصه هاي عاميانه به ديوها نسبت داده مي شود.

توبره: كيسه اي كه مسافران و شكارچيان لوازم كار و توشه خود را در آن گذارند.

توپ و تشر: تهديد و عتاب.

توپ و تشر زدن: سخنان درشت و سخت به كسي گفتن.

توپ و تله: داد و فرياد, عتاب, هارت و پورت.

توپيدن: سرزنش كردن با تندي.

ته: قعر, زير.

ته كشيدن: تمام شدن, به پايان آمدن, سپري شدن.

ته مانده: آنچه پس از خوردن باقي بماند.

ته و تو: كنه كار و حقيقت امري.

ته و توي چيزي يا قضيه اي با خبر شدن / سر درآوردن ـ از: از كنه قضيه اي آگاه شدن.

ته و توي چيزي را درآوردن: از رموز آن با خبر شدن.

تير كردن: تحريك كردن و به كار واداشتن.

تير كسي به سنگ خوردن: تلاش او به نتيجه نرسيدن, موفق نشدن.

تيكه تيكه: تكه تكه, پاره پاره.



ثروت خود را به پاي كسي ريختن: ثروت خود را خرج ديگري كردن.



جا تر است و بچه نيست: كنايه است از گم شدن چيزي يا فرار كردن كسي.

جا در رفتن ـ از: عصباني شدن, خشمگين شدن.

جا به جا: فوري, بي درنگ.

جا خالي كردن: خود را كنار كشيدن.

جا خوردن: يكه خوردن, از شنيدن يا ديدن امري غير منتظر تعجب كردن.

جا خوش كردن: اقامت كردن در جايي كه معمولاً نبايد زياد ماند.

جا كن كردن: كسي يا چيزي را از جايي به جاي ديگر بردن, غلتاندن.

جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قواي موهوم ماوراي طبيعي براي قضاي حاجات.

جارچي: ندا دهنده, كسي كه مردم را آواز دهد يا امري را به آنان ابلاغ كند يا خبري دهد.

جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبي را با صداي بلند به اطلاع ديگران رساندن.

جار و جنجال: داد و فرياد, هو و جنجال.

جا زدن: كسي را به جاي ديگري معرفي كردن, قالب كردن.

جان خود سير شدن ـ از: از زنده ماندن بيزار شدن.

جان و دل كار كردن ـ از: با علاقه بسيار كار كردن.

جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بي طاقت شدن.

جان كسي افتادن ـ به: آزردن, كتك زدن.

جان به در بردن: از مهلكه گريختن, از خطر حتمي جستن.

جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بي قرار شدن, به حال مرگ افتادن.

جان به لب رسيدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.

جان كسي را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, كسي را در انتظاري طولاني و كشنده گذاشتن.

جان كسي را گرفتن: او را كشتن.

جان كندن: رنج بسيار تحمل كردن, تلاش و تقلا كردن, به سختي بسيار كاري را انجام دادن.

جبار: قاهر, مسلط.

جدا جدا: جداگانه, يك به يك, يكي يكي.

جرگه: گروه, زمره.

جرواجر خوردن: پاره شدن شديد, دريده شدن.

جر و بحث: مجادله سخت در گفتار.

جز و وز: صداي سوختن اشيا و يا ناله اشخاص.

جستن: يافتن, پيدا كردن.

جفت زدن: با دو پا از جايي پريدن.

جفنگ گفتن: ياوه گفتن, سخنان لغو و بي پايه گفتن, ياوه سرايي.

جک و جانور: جانوران موذي.

جگردار: با دل و جرئت, نترس.

جلاد: آنكه مأمور شكنجه يا كشتن محكومان است.

جل: پوششي كه روي اسب و الاغ مي اندازند.

جلدي: بي درنگ, به چالاكي, فوراً.

جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بريز, جز و لابه.

جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.

جلودار: آنكه سواره يا پياده جلو مركب ارباب حركت مي كند, پيشرو.

جم خوردن: تكان خوردن, حركت مختصر كردن, براي انجام كاري آماده شدن.

جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.

جمع و جور كردن: منظم كردن و مرتب ساختن وسايل زندگي.

جم و جور: جمع و جور.

جنباندن: حركت دادن, تكان خوردن.

جنب خوردن: تكان خوردن, از جا برخاستن, آماده اقدام و عمل شدن.

جنبنده: هر جاندار متحرك.

جن: موجودي متوهم و غير مرئي, پري.

جواب رد دادن: پاسخ منفي دادن, پاسخ نامساعد دادن.

جوال: ظرفي بزرگ و كيسه مانند كه از پشم بافته مي سازند.

جور: نوع, گونه, قسم.

جور بودن: هماهنگ بودن.

جور كردن: تهيه كردن, آماده كردن.

جوش و جلا: تقلا و تكاپو, حرص و جوش.

جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تكاپو افتادن و آرام گرفتن.

جيغ و ويغ: داد و فرياد.

جيك در نيامدن: كمترين اعتراضي نكردن, صدا به مخالفت يا اعتراض بر نياوردن.

جيك زدن: اعتراض كردن, صدا درآوردن.



چارسوق: چهار راه ميان بازار, چهار سوق, چهار سوك.

چارطاق: هر دو لنگه در به طور كامل باز بودن, چهار طاق.

چارقد: روسري بزرگ و چهارگوشي كه زنان به سر كنند.

چاروادار: كسي كه حيوانات باركش را مي راند يا با آن ها باربري كند, چهارپادارنده.

چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و كف دار زنانه كه آن را بر روي شليته و تنبان مي پوشيدند و داراي ليفه و بندي بود كه در زير شكم بسته مي شد.

چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.

چاك زدن ـ به: فرار كردن, جيم شدن, خود را از مهلكه بيرون بردن.

چال كردن: دفن كردن, به خاك سپردن.

چپاندن: چيزي را به زور و فشار ميان چيز ديگر جادادن.

چپيدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد كردن به ديگران جايي را اشغال كردن.

چرا: بلي, آري.

چرا: چريدن, عمل حيوانات چرنده در چراگاه.

چراغ موشي: هر نوع چراغ كوچك و بدون شيشه اي كه فقط از يك مخزن نفت و يك فتيله ساخته شده است و اندك نوري دارد.

چرب زباني: چاپلوسي, تملق, شيرين زباني.

چريدن: غالب شدن كسي بر ديگري, چيره شدن بر, فزوني يافتن بر.

چرت بردن: حالت خواب بر كسي غالب شدن.

چرت: خوابي كوتاه و اندك.

چرت زدن: گرفتار غلبه خواب شدن.

چرخ زدن: چرخيدن. گشتن براي تفريح و تماشا.

چرخ زندگي را گرداندن: نيازهاي روزمره را برآوردن.

چزاندن: آزردن, به گفتار يا به كردار به ديگري آزار رساندن.

چسبيدن به كار: پي كاري را با جديت گرفتن.

چشم ـ به (روي): تعارفي است كه هنگام اطاعت از حرفي يا دستوري گفته مي شود.

چشم كار كردن ـ تا (آنجا كه): تا دور دست, تا جايي كه مي توان ديد.

چشم از دنيا بستن: مردن, درگذشتن.

چشم انداختن: سرسري نگاه كردن.

چشم بر چيزي افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, ديدن كسي يا چيزي را.

چشم به راه: كسي كه در انتظار ورود مسافر يا مهمان عزيزي باشد.

چشم به راه كسي بودن: منتظر بودن, نگران بودن.

چشم چشم را نديدن: سخت تاريك بودن.

چشم ديدن كسي را نداشتن: به نهايت حسود بودن, تاب ديدن توفيق و خوشي كسي را نداشتن.

چشم زدن: چشم زخم رساندن, كسي يا چيزي را از اثر چشم بد آسيب رساندن.

چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود كردن, تهديد كردن با نگاه.

چشم و ابرو نشان دادن: دلبري كردن, عشوه آمدن, كرشمه ريختن.

چشم ها چهارتا شدن: دقت بيش از اندازه و يا تعجب شديد كردن.

چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.

چشمه: قسم, نوع.

چفت كردن: در را با زنجير بستن, محكم كردن و سفت كردن در.

چفت و بست دهان را محكم كردن: رازي را نزد خود نگه داشتن, رازي را حفظ كردن.

چلاق: انسان يا چهارپايي كه دست يا پاي او شكسته يا كج باشد.

چل : ساده لوح, كم عقل.

چله بزرگ: چهل روز از فصل زمستان كه اول آن هفتم دي ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از سرماي سخت.

چله تابستان: چهل روز از تابستان كه اول آن پنجم تير و آخر آن يازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از گرماي زياد.

چله زمستان: چله بزرگ.

چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.

چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.

چموش: سركش, عاصي.

چندر غاز: پشيز, مبلغ ناچيز.

چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.

چنگ كسي افتادن ـ به: به دام كسي گرفتار شدن, اسير كسي شدن.

چنگ كسي درآوردن ـ چيزي را از: با نيرنگ چيزي را كه به ديگري تعلق دارد تصاحب كردن.

چنگ انداختن: چنگ زدن.

چون و چرا: عذر و بهانه.

چونه: گلوله اي از هر نوع خمير.

چونه زدن: تقاضاي قيمت کم کردن، پرداختن قيمت کمتر نسبت به قيمت اصلي.

چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن كودكاني كه هنوز نمي توانند ايستاده راه بروند.

چهار ستون بدن: اسكلت بندي, استخوان بندي.

چهار ميخ كشيدن ـ به: نوعي شكنجه كه چهار دست و پاي كسي را به چهار ميخ بندند و شكنجه اش كنند.

چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.

چيده: گل يا ميوه از درخت كنده شده.

چيز دار: صاحب ثروت, متمول.

چيز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادي آداب و صاحب كمال.



حال كسي دل سوزاندن ـ به: به حال و روز او غصه خوردن.

حال كسي جا آمدن: بازگشتن به حال طبيعي, به هوش آمدن.

حال نداشتن: بي حال بودن, مريض بودن.

حال و احوال كردن: سلام و احوالپرسي مختصري ميان دو كس.

حال و روز خود را نفهميدن: از فشار گرفتاري موقعيت خود را فراموش كردن.

حالا حالاها: كنايه است از مدت دراز.

حالا نه و كي: كنايه از اغتنام فرصت مناسب و از دست ندادن آن است.

حاضر به يراق: حاضر يراق.

حاضر يراق: حاضر و آماده, كسي كه براي انجام كاري كاملاً آماده باشد.

حتم داشتن: مطمئن بودن, اطمينان داشتن.

حجله: اتاق آراسته, حجره زينت كرده براي عروس و داماد.

حرامي: دزد, راهزن.

حرف كشيدن ـ از كسي: با زرنگي يا تهديد و آزار كسي را به سخن گفتن واداشتن, كسي را به سخن گفتن وادار كردن.

حرف درآوردن ـ به: از كسي حرف كشيدن.

حرف خود زدن ـ زير: سخن خود را انكار كردن.

حرف به گوش كسي خواندن: براي ترغيب و قانع كردن كسي به انجام كاري با او بسيار صحبت كردن.

حرف توي دهن كسي گذاشتن: خواست خود را توسط ديگري ابراز داشتن بي آنكه گوينده از كم و كيف آن آگاه باشد.

حرف خود را به ديگري قبولاندن: كسي را با خواست و نظر خود همراه كردن.

حرف نداشتن: مخالف نبودن.

حرفي به ميان نياوردن: مسكوت نگه داشتن, سخن نگفتن.

حرف بي ربط: سخن بي معني, حرف مفت.

حرف نرم: سخن ملايم و دلجويانه.

حساب بردن: ترسيدن, پرواداشتن, از كسي با ترس آميخته به احترام اطاعت كردن.

حساب دست كسي بودن: متوجه موضوع بودن, جوانب كار را در نظر داشتن.

حساب كردن: خوب و بد چيزي را سنجيدن.

حساب كردن ـ روي كسي يا چيزي: به كسي يا چيزي اميدوار بودن, به كسي يا چيزي اعتماد داشتن.

حساب كسي با كرام الكاتبين بودن: گرفتار وضعي شدن كه فقط خدا مي تواند آدم را نجات دهد.

حساب كسي را رسيدن: تنبه كردن.

حساب كسي را كفت دستش گذاشتن: از كسي انتقام گرفتن, تلافي كردن.

حساب و كتاب: رسيدگي به بستانكاري ها و بدهكاري ها.

حساب و كتاب كسي را روشن كردن: طلب يا بدهي كسي را معلوم كردن.

حسابي: كامل, كاملاً.

حظ كردن: لذت بردن, كيف كردن.

حق چيزهاي نشفته ـ به: اين اصطلاح پس از شنيدن حرف هاي عجيب و غريب به زبان جاري مي شود و حاكي از تعجب بسيار است.

حق كسي را كف دستش گذاشتن: سزاي كسي را دادن, جلو كسي درآمدن, آنچه سزاوار كسي است به او رساندن.

حق الله: اوامر خدا.

حق الناس: حق و حقوق مردم.

حقه زدن: فريب دادن, گول زدن.

حقه سوار كردن: حقه زدن.

حقه كسي نگرفتن: موفق به فريب كسي نشدن.

حقه باز: تردست, شعبده باز. كنايه اي است براي آدم زرنگ و دغلكار.

حلال كردن: از تقصير كسي گذشتن يا دين او را بخشيدن.

حلقه به گوش: مطيع, فرمانبردار.

حمال: باربر.

حمامي: گرمابه دار.

حناي كسي رنگ نداشتن: اعتباري نداشتن, فاقد نفوذ كلام بودن.

حواس پرت: پريشان خاطر, پريشان حواس.

حواس پرتي: پريشان خاطري.

حواس كسي پرت شدن: به علت پريشاني از موضوع سخن دور افتادن.

حوصله كسي سر رفتن: بي تاب و تحمل شدن, خسته و ملول شدن.

حيص بيص: گير و دار, مخمصه.

حيف: واژه اي است براي نشان دادن تحسر و تأسف, دريغا, افسوس.

حيف شدن: حرام شدن, نفله شدن, چيزي را به مصرف مناسب و عاقلانه نرساندن.

حيله به كار زدن: كسي را به تدبير فريفتن و او را خام كردن و به مقصود خود رسيدن.

حي و حاضر: زنده و سر حال, زنده و آماده.



خاتون: بانو, كدبانو, خانم.

خاطر كسي را خواستن: به كسي عشق و محبت داشتن.

خاطر جمع شدن: اطمينان پيدا كردن, آسوده شدن.

خاطر خواه: عاشق, محب, مورد علاقه, مطابق ميل.

خاطر خواهي: عشق, علاقه, محبت.

خاك سپردن ـ به: دفن كردن.

خاك سياه نشاندن ـ به: كسي را به ذلت و بدبختي انداختن, بدبخت و بي چاره كردن.

خاك افتادن ـ جلو كسي به: به كسي التماس كردن, با عجز و لابه از كسي چيزي خواستن.

خاك بر سر ريختن / كردن: چاره جويي كردن, فكر چاره افتادن.

خاك بر سر شدن: گرفتار مصيبت يا اندوه و ملالي شدن, داغ ديدن, پست شدن, از قدر و اعتبار افتادن.

خاك بر سر: بدبخت, تو سري خور.

خاك و خل: خلك و گرد و غبار.

خاكستر نشين: بدبخت, ذليل, سيه روز.

خاله زا: خاله زاده.

خالي كردن: دزديدن, زدن و بردن.

خانه تكاني: تميز كردن خانه و وسايل آن به طور اساسي كه معمولاً سالي يك بار و پيش از عيد نوروز انجام مي شود.

خانه خراب: بدبخت, بي چيز.

خانه بخت: مجازاً به معني خانه شوهر.

خبر را آوردن: خبر مرگ كسي را آوردن, مردن.

ختنه سوران: مراسم شادي و سروري كه در هنگام ختنه كردن نوزاد برپا مي كنند.

خجالت آب شدن ـ از: نهايت خجلت زدگي به اعتبار آنكه شرمساري باعث عرق نشستن بر پيشاني مي شود.

خجالت زده: شرم زده, شرمسار, شرمگين.

خدا خواستن ـ از: آرزومند, مشتاق, علاقه مند.

خدا خدا كردن: به خدا پناه بردن, خدا را خواندن براي برآوردن حاجتي.

خدا را بنده نبودن: نهايت كج خلقي و خود خواهي, عصيان و كفران.

خدمت كسي مرخص شدن ـ از: با اجازه از حضور او بيرون آمدن.

خر شيطان پياده شدن ـ از: دست از لجاجت برداشتن.

خر از پل گذشتن: گره كارش باز شدن و از گرفتاري فراغت يافتن.

خراط: آنكه چوب تراشد و از چوب اشيايي سازد, چوب تراش.

خرت و پرت: خرده ريز, اثاثه مختلف و كم بها.

خر تو خر: بي نظمي, هرج و مرج, جايي كه در آنجا هر كس هر كار دلش خواست بكند.

خرجي: پولي كه براي معاش دهند, پولي كه شوهر براي مخارج زندگي به زن خود مي دهد.

خرخره: حلق, حلقوم.

خرد و خاكشير: بسيار خسته, كوفته, له.

خرد و خمير: صفت چيزي است كه ريز ريز و ذره ذره شده باشد. مجازاً در مورد انسان به معني خستگي شديد و كوفتگي بيش از حد به كار مي رود.

خرد و خمير شدن: له شدن, كوفته شدن, بسيار خسته شدن.

خر كردن: فريفتن.

خر مست: سياه مست, مست مست.

خرناس: صداي خرخر آدم خوابيده.

خرناس كسي بلند بودن: كنايه اي است از در خواب عميق بودن.

خر و پف: صدايي كه به هنگام خواب از دهان شخص به علت تنفس از راه دهان خارج مي شود.

خر و پف كسي بلند شدن: به خواب عميق رفتن.

خروس بي محل: وقت نشناس, آنكه بي موقع حرف مي زند يا بي موقع كاري مي كند.

خستگي در كردن: استراحت كردن و ماندگي را از خود دور كردن.

خشت نشاندن ـ سر: زاياندن.

خشك زدن: مات و مبهوت ماندن.

خشك و خالي: صفت چيزي است كه بخواهند آن را محقر و مختصر و ناچيز جلوه دهند.

خش و خش: صدايي مانند صداي خورد شدن برگ هاي خشك.

خفت: سبك مايگي, خواري.

خل و چل : ساده لوح, كم عقل.

خلاص شدن: راحت شدن.

خلق: عادت, خوي.

خم به ابرو نياوردن: رنج يا مشقتي را در كمال شهامت و قدرت تحمل كردن.

خندق: گودالي كه گرد حصار و قلعه و لشگرگاه كنند تا مانع عبور دشمن و سيل گردد.

خنده زدن ـ زير: خنديدن.

خنگ بازي: دست به كارهاي ابلهانه زدن, كارهاي احمقانه كردن.

خنگ بازي درآوردن: كارهاي احمقانه كردن.

خواب پريدن ـ از: بيدار شدن ناگهاني.

خواب زدن ـ خود را به: تظاهر به خواب بودن كردن.

خواهي نخواهي: به هر حال, به ترديد, حتماً.

خود آمدن ـ به: متوجه شدن, درك كردن, هشيار شدن.

خورجين: كيسه اي كه معمولاً از پشم تابيده ساخته مي شود و داراي دو جيب است.

خورد كسي دادن ـ به: به زور به كسي غذا يا چيزي خوراندن.

خوش بر و بالا: خوش بدن, خوش تركيب.

خوشحالي در پوست نگنجيدن ـ از: بسيار خوشحال بودن, از شادي روي پاي خود بند نبودن, سر از پا نشناختن.

خوش خط و خال: خوش نقش و قشنگ.

خوش و بش: خوش آمد گفتن و احوالپرسي و چاق سلامتي گرم و گيرا با كسي كردن.

خون خون را خوردن: عصباني شدن و چيزي نگفتن, خشمگين شدن و دم در كشيدن.

خون كسي به جوش آمدن: به اوج خشم و عصبانيت رسيدن.

خون خود غوطه خوردن ـ در: كشته شدن.

خيال كسي تخت بودن: آسوده خاطر بودن.

خيال كسي را راحت كردن: موجب اطمينان خاطر كسي شدن.

خير چيزي گذشتن ـ از: از آن صرف نظر كردن.

خيره خيره نگاه كردن: با گستاخي نگاه كردن.

خيز برداشتن: جستن, آماده حمله شدن و به سوي كسي يا چيزي حمله كردن.

خيس خالي شدن: كاملاً خيس شدن.

 




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com